دلم میخواهد
حسودی کنم به خودم !
خیس نمیکنند
به استخوان رسیده اند
فراموشت نمیکردم چرا کردی فراموشم ؟
ز سردیهای خاک تیره آغوشت چه میجوید؟
چه بد دیدی ؟؟چه بد دیدی ز گرمیهای آغوشم؟
سیمین
میخواهم عاشقت کنم
برای آن تکیه کلامهایت ...
که نمی دانستی
فقط کلام تو نبود
من هم به آنها
تکیه داده بودم...
افتد که یکی روز پلنگش بخورد
ساکت که بمانی
میرود به حساب جواب نداشتنت!
عمرا اگر بفهمند
داری جان میکنی
تا احترامشان را نگه داری!..
پدری با پسرش گفت به خشم
که تو آدم نشوی خاک به سر
گر کسان جامع ِ شر و خیرند
از سر و پای ِ تو بارد همه شر
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی ِ تربیتت کردم سر
دل ِ فرزند از این حرف شکست
بی خبر ؛ روز ِ دگر کرد سفر
رفت از آن شهر به شهری که شود
فارغ از سرزنش ِ تلخ ِ پدر
رفت از پیش ِ پدر تا که کند
بهر ِ خود ؛ فکر ِ دگر ؛ کار ِ دگر
عاقبت منصب ِ والایی یافت
حاکم ِ شهر شد و صاحب ِ زر
چند روزی بگذشت از پی ِ آن
امر فرمود به احضار ِ پدر
تا ببیند پدر آن جاه و جلال
شرمساری برَد از طعنه مگر
پدرش آمد ، از راه ِ دراز
نزد ِ حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت ِ خودخواهی و گبر
به سراپای ِ وی افکند نظر
گفت : ای پیر شناسی تو مرا؟
گفت : کی میروی از یاد ِ پدر
گفت : گفتی که من آدم نشوم
حالیا حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید سرش داد تکان
این سخن گفت و برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان ِ پدر !
دیر آمدی ...
سفید شد ...
موهایی که برای برگشتنت آراسته بودم